صبح اول وقت شنبه، شانزدهم فروردین، بعد از تعطیلات نوروزی بیدار شوی و ببینی عکسش را دوستان استوری کردهاند و نوشتهاند تسلیت به قوم قشقایی و جامعه موسیقی.
_ خدایا! کاش دروغ سیزده باشد که با سه روز تاخیر از فیروزآباد رسیده باشد شیراز!
من دیر به جامعهی فرهنگی قشقایی پیوستم. شاید چون در پایتخش، فیروزآباد نبودم. شاید چون بیشتر دلمشغولیام در ادبیات فارسی بوده. شاید به قول دوستی، چون از اول هم قشقایی آپارتمانی بودهام، اما در همین هفت_هشت سال آشناییام با عزیزان فرهنگی قومم، کم دیدهام کسانی که احساس کنی میتوانی باهاشان نسخهی بیویرایش خودت باشی، رهاتر از هر زمان دیگری. بگویی، بخندی، گریه کنی، سرخوش باشی و در یک ناگهانِ روحی از خصوصیترین زوایای زندگیات بگویی، بیآنکه حدیثت فردا سر هر کوی و برزنی باشد.
محمد شهبازی یکی از این معدودها…آه! خدایا! چگونه میتوانم بنویسم بود؟! هست که لابد هنوز هم میشود رهاتر از هر وقتی سر را یله کرد بر شانهاش و حدیث تنهایی گفت و شنید. نشد که بشنود میآیم فیروزآباد و زنگ نزند که “جای دیگری نریها…نه بابا چه حرفیه قدم دوستات هم روی چشم!”
و دیگر چه بنویسم از مهربانی بیست و چهار عیار مادرش آذر بیبی که جای خالی هر مادری را پر میکند و چقدر که محمد عاشقش بود و چقدر حوصله و زمان میگذاشت در سفرهای گاهگاهش با او. هر چه میگفتیم “بابا جان! دیرمان شده، به بیبی بگو زمونه عوض شده، سفیدآب آباده را از جای دیگه هم میشه خرید”، میگفت “ساعت رفتنمون با ننه هست، شما عجله دارید، تشریف ببرید.”
حالا اول سالی، اول هفتهای چطور میشود فیروزآباد را بیمحمد تصور کرد، محمدی که چیزی در اصالت و هنر کم نداشت. پدرش شهباز خان شهبازی وکیل مجلس قبل از انقلاب بوده و اولین گردآورنده و انتشار دهندهی شعر شاعران قشقایی. داییاش علیرضا از خوانندگان دیر سال ایل است و خود، از سرآمدان نوازنده سنتور قومی. هرگز نتوانستم یا نخواستم ازش بپرسم این غم پنهان، این اندوه شیرین که در ته چشمهایت مثل زیبای خفته شده، چیست و از کجا میآید؟ میگفتم لابد حکایت رازیست مگو، داستان عشقیست چندین دههای که فرجام تلخ هجران یافته و اگر به کلمه در آید، از زیبایی آن خفته، خواهد کاست؛ اما خودش بیاشارتی آشکار وقتی شبهای بهار جمع میشدیم در آن اتاق کوچک که وسط بیابانهای اطراف شهر ساخته بود و نامش را کعبه گذاشته بود، از آن راز مگو پرده بر میداشت. زمانی که یکباره مضرابها را میگذاشت زمین و آه میکشید و میگفت “ولی معین لامصب چیز دیگهایه، یه خط فالشی نداره، مگه داریم آخه بالای هفتاد و توی کنسرت اینقدر ژوست؟”
در این چند سال، گاهی که دلم به درد میآمد از نارفیقی عزیزی و لب به ناله میگشودم، حرف را عوض میکرد و میگفت “به همین کعبه قسم! وقتمان در این دنیا کمتر از آن است که ناله کنیم، هیچ کس کامل نیست، بیا خوش باشیم بابک جان!”
من البته کارشناس موسیقی نیستم، اما علاقهی ادبی و تاثیر هنری و مهمتر از همه انسانی او را شاهد بودهام در این سالها، حتا عشق عمیقی که به پدرش داشت و گاه و بیگاه در خوابهایش نمود داشت. مثلن میگفت “همین دیشب با یک آورکت آمریکایی نو آمده بود و میگفت با دوستم جیمز اسکات مدیر یک تالار بزرگ در واشنگتن صحبت کردهام، خودت را آماده کن برای کنسرت مهم بعدیت…”
چه بیباوریمان بخواهد، چه نخواهد، حقیقت این است که محمد شهبازی نازنین، یادگار هنر شریف قشقایی، دیگر در میان ما نیست و شک ندارم قشقاییهای فرهنگ دوست در مشایعت آن پیکر پاک تا خاک، سنگ تمام خواهند گذاشت و برادرانش علی و محمود عزیز، خواهرش فریبای گرامی و آذر بیبی را در این سوگ تنها نمیگذارند.
/پایان متن/
Saturday, 19 July , 2025